آبلوموف



مخمل سرمه‌ای آسمان با ستاره‌های درخشان دلربایی می‌کرد. آن شب اولین باری بود که دلم جادوی ستاره‌ها را نمی‌خواست؛ دلم ابر می‌خواست، ابر سفید پنبه‌ای.

حافظ باز کردم و جواب داد:

مرا چشمی است خون‌افشان ز دست آن کمان ابرو»

قشنگ‌ترین ابر پنبه‌ای دنیا از پشت ستاره‌ها پیدا شد و دنیا بوی بیدمشک گرفت.


تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمه‌هایش را یکی بعد از دیگری می‌خواندم و دلم می‌خواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته مترجمی» چنین کنند بزرگان» می‌خواندم و به او فکر می‌کردم.  ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.

خیال می‌کردم قرار است سال‌ها زنده بماند و من ببینمش، ببینمش و کتابم را نشانش بدهم و بگویم اسطوره همیشگی و مسلم این سال‌هایم بوده اما خیالم خیلی زود باطل شد.آدم به مرگ اسطوره‌هایش فکر نمی‌کند، خیال می‌کند تا ابد هستند و دلخوشی اما روزی که خیالت باطل شود، آن روز بدترین و غم‌انگیزترین لحظه دنیاست

حالا که مطمئنم نمی‌توانم حتی یک درصد شبیه او ترجمه کنم و پیرمرد هم نیست و غمگینم. هیچ‌وقت ندیدمش اما می‌دانم بیشتر از همه‌ی آدم‌ها تا ابد دلتنگش خواهم ماند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود سرا شاپور بهیان مطالب اینترنتی کوشا92 25777324 شبکه جهانی اربعین مهدوی مجله خبری خود خودم و دیگر هیچ... باربری میرسد قاصدکی...